در ادامه یاد داشت خاطرات- که البته چند وقتی هم فاصله افتاد- گفتم بد نیست خاطره ی اولین ماری رو که گرفتم براتون ثبت کنم .
فکر می کنم سال 83 بود . بعد از حادثه ی وحشتناک و غم انگیز حادثه قطار
مراسمی بود در آرامگاه خیام – شاید بزرگداشت خیام یا چیز دیگه ای- درست یادم نیست .
من به عنوان مامور با یه راننده – عباس آقا تقی آبادی- در مقابل آرامگاه با یه خودرو آتش نشانی مستقر شده بودیم . که ستاد فرماندهی به ما اعلام کرد : حادثه مزاحمت مار در یک منزل مسکونی واقع در بلوار جمهوری .
قبل از اون من برای گرفتن مار رفته بودم اما با نیروهای قدیمی تر و با تجربه از جمله یه مورد اعزام شدیم تو بهشت فضل که دو حلقه مار نسبتا بزرگ بودن و آقا نعمت خیاط که ازما قدیمی تر و با تجربه تر بود زحمتشو کشید.
خلاصه من و عباس آقا رسیدیم به محل آدرس ، دیدیم خدا بده برکت شاید یک صد نفری آدم جلو در خونه ی بنده خدا جمع شدن . رفتیم تو البته یه خاموش کننده ی co2 شش کیلویی هم با خودمون بردیم تو . عباس گفت : مهدی من از مار می ترسم ، خودت باید بگیریش . من هم که شاید اون وقت حال بهتری از عباس نداشتم به ناچار گفتم باشه .
صاحب خونه یه انباری کوچیک شش متری رو نشونمون داد که پر از اسباب و اثاثیه بود و گفت : مار رفته پشت وسیله ها . ما هم شروع کردیم به خالی کردن انباری تا مار رو پیدا کنیم .
بعد از اینکه کلی وسیله رو جابجا کردیم بالاخره جناب هیس نمایان شد. البته دم مبارکشون !
ناگفته نمونه که من هر وسیله ای رو که بر می داشتم منتظر بودم که مار نیشم بزنه یا حتی بپره روم .
اما وقتی دم مار رو دیدم که از پشت وسیله ها پیداست به آرومی یکی دو تا وسیله ی دیگه رم جابجا کردم و حالا مار تا کمر پیدا بود . حیوون تلاش می کرد که هر جور شده خودشو پشت وسیله ها یا تو سوراخی مخفی کنه .
من که دیدم جمعیت زیادی پشت در وایستادن و ممکنه مار یه لحظه فرار کنه بیرون دیگه ریسک نکردم بقیه وسیله ها رو جابجا کنم . در ضمن جرات نمی کردم این جوری هم دم مار رو بگیرم و بکشم بیرون .
نخندین ، شما هم اگه جای من بودین بهتر ازمن نبودین . آخه این اولین باری بود که میخواستم یه مار رو تو دستم بگیرم .
خلاصه در رو بستم و کپسول co2 رو خالی کردم رو بدن مار . برای اونایی که نمی دونن بگم که مار یه حیوون خونسرده و در سرما بدنش کرخت می شه . گاز co2 هم به شدت سرده و با زدن اون بر روی بدن مار حیوون بی حرکت می شه و گرفتنش راحت تراما بعد از چند دقیقه که گرم بشه دوباره برمی گرده به حالت اول .
حالا دم مار رو گرفتم و کشیدم بیرون .بد نبود ، مار بزرگی بود. اما اینجا یه مشکلی وجود داشت و اونم این بود که دم مار کرخت شده بود اما سر مار به این طرف و اون طرف می زد.
چاره ای نبود باید همونجوری مار رو تو شیشه می کردم . برای اینکه کنترل بیشتری داشته باشم نشستم . اون وقتا نمی دونستم باید مار رو ازدم تو شیشه کنم برای همین اول سر مار رو دادم رفت تو شیشه و بعد شروع کردم به وارد کردن بقیه بدن مار . اما نمی دونم چی شد که یه دفعه دیدم نفسم بالا نمیاد . در یک لحظه نفسم بند اومد و عرق زیادی رو بدنم نشست . حالا همه ی بدن مار تو شیشه بود . صدای عباس رو می شنیدم که می گفت در شیشه رو ببند . مار داشت دوباره ازشیشه میومد بیرون اما من دیگه هیچی نفهمیدم و بیهوش شدم .
چند لحظه بعد در حالی که تو حیاط بودم به هوش اومدم . مار تو شیشه بود و درش هم بسته بود .
اما در اون لحظه چه اتفاقی افتاد . من دچار یه اشتباه بزرگ شده بودم . گاز کربنیک یا همون co2 یه گاز بی رنگ و بی بویه که در هوا هم وجود داره . در ضمن از هوا هم سنگین تره . اما اگه جایگزین هوا بشه می تونه باعث اختلال در تنفس ، بیهوشی و حتی مرگ بشه. اونجا هم که من کپسول رو خالی کردم در رو بسته بودم ، محیط کوچیک بود و من هم که برای گرفتن مار نشسته بودم در پایین اکسیژن بهم نرسید و باعث شد که بعد از چند لحظه دیگه نتونم نفس بکشم و حتی بیهوش بشم .
اما در لحظه آخر که مار داشته از شیشه میومده بیررون عباس آقا با یه تکه چوب جلو شو گرفته بود و به من گفته بود در شیشه رو ببند .
این بود خاطره ی اولین ماری که گرفتم . با یه تجربه بزرگ در مورد استفاده از گاز کربنیک . البته من در آموزش هایی که همون زمان برای مدارس و مردم می دادم می گفتم که اگه گازکربنیک جایگزین هوا بشه خطرناکه اما خودم یه لحظه حواسم از این قضیه پرت شد .
خاطرات دیگه ای هم از گرفتن مار دارم که انشاءالله در یه فرصت دیگه براتون می نویسم .
اگه خوشتون اومد یا حتی بدتون اومد نظر یادتون نره
موفق باشین
خاطرتش عینی و دقیق و البته زیبا بود.
موفق باشید.
خاطره ی جالبی بود.
امیدوارم موفق باشید
سلام
خاطره ی بسیار اموزنده ای بود
لطفا بازم بنویسید
موفق باشید
سلام آقا مهدی آفرین به این شجاعت خاطره جالبی بود.موفق باشی عزیزم
سلام
خیلی جالب وهیجان انگیز بود
خیلی قشنگ خاطره تعریف کردید
ممنون
سلام داداشی .



خاطره ی خیلی قشنگی بود . با اینکه قبلا از خودتون این خاطره رو شنیده بودیم اما اونقدر جذاب نوشته بودید که نتونستیم ازش دل بکنیم و با علیرضا یه بار دیگه خوندیمش .